مطالبی جالب از مادربه روایت فرزند
والدینم بین من و شهناز خواهرم هیچ فرقی نمی گذاشتند اگرچه احساس می کردم
که شهناز به پدر و مادرم نزدیکتر بود چون به هر حال شش سال از من بزرگتر
و بچه اول بود . من درست زمانی متولد شدم که وضع مالی والدینم چندان خوب
نبود اما به یاد ندارم در ان زمان با هیچ شرایط سختی روبرو شوم . پدرم یک
سر مهندس بود و مادرم در یک دفتر درجه یک قضایی مددکار اجتماعی بود . او
در آکسفورد تحصیل کرده بود و جزء اولین و معدود زنان مسلمان هندی بود که
تا این حد به موفقیت رسیده بود پیشرفت کرده بود
او برای دوره ی طولانی دستیار قاضی بود و به بزهکاری نوجوانان رسیدگی می کرد .
من بچه لجبازی نبودم اما وقتی چیزی را می خواستم به بدترین وضعی باید آنرا بدست می آوردم .
Ram Leela
را به نمایش می گذاشتم (؟) و آن را مثل یک میمون بازی می کردم . داستان های کوتاه می نوشتم ... ،ا
. یادم هست یک بار یکی از عمه هایم رژ لب صورتی وحشتناکی زده بود و من یک
شعر بی مزه در توصیف رژلبش گفتم . فکر کنم توی دلش خوشش آمده بود ولی بروز
نمی داد
پدر و مادرم اجازه می دادند هر کاری که دوست دارم انجام دهم ، تنها چیزی
که از من می خواستند این بود که در درسهایم خوب کار کنم ... که من می
کردم .هیچ محدودیت ( قید و بندی ) برای من وجود نداشت . می توانستم هر وقت
بخواهم بخوابم ، هر وقت بخواهم بیرون بروم . اگر مثلا با مشت دندان های
بچه ای را خرد می کردم ، پدرم من را وادار می کرد که خودم با پدر بچه
روبرو شوم و مشکلم را حل کنم
( بعد ها ) متوجه شدم که والدین مقتدر یا زورگو نداشتم آنها با بچه هایشان دوستانه رفتار می کردند
همیشه دوست داشتم "ممتاز " را سرمشق خودم
قرار بدهم . دوست داشتم مردمی باشم حتی امروز هم همه این کار ها را انجام
می دهم و حدس بزنید چه اتفاقی افتاد ؟ بابت آن سخاوتمندانه ستایش شدم )
مادرم در هر کاری پیش قدم بود . به
یاد دارم وقتی پدرم بیمار بود و هشت ماه بود که سرطان داشت ، ما هرچه
داشتیم از دست دادیم . یک تزریق به پدرم حدود پنج هزار روپیه هزینه بر می
داشت و ما ظرف ده روز باید حدود بیست و سه تزریق ترتیب می دادیم . این
موضوع هزینه ی بالایی داشت و کار ما در حال ورشکستگی بود . آن زمان
مادرم شبانه روز کار کرد ، باید هر طور شده پول بدست می آورد . او به
معنای واقعی نگران و مراقب پدرم بود .
پس از مرگ پدرم ؛ مادرم کار او را از نابودی نجات داد و آنرا ماهرانه اداره کرد . من پرکاری ام را از او به ارث برده ام .
او هرگز به هیچ چیز نه نگفت . مثل وقتی که من به کالج رفتم ، به او گفتم
که یک ماشین می خواهم و روز بعد بیرون خانه یک ماشین پارک شده) بود . او
هرگز مرا مجبور به انجام هیچ کاری نکرد . حتی تا آن روزی که سرانجام مرد ،
هرگز مرا مجبور نکرد وظایف شرکت بزرگی که داشتیم را به عهده بگیرم . وقتی
به او گفتم که می خواهم بازی کنم و به صنعت فیلم بپیوندم او من را متوقف
نکرد. من می خواستم مهارت های خودم را در فیلمسازی تثبیت کنم . خیلی خوب
بودم . اما باید پذیرش ( اجازه ورود ) به
NSD
را می گرفتم . خودم نمی خواستم این کار را انجام دهم اما مادرم به من گفت
" فقط باید پذیرش بگیری " . در نتیجه در امتحان ورودی شرکت کردم و قبول
شدم .
یادم می آید سابقا در هندی خیلی بد بودم . از ده نمره ، صفر می گرفتم . و
او به من می گفت " اگر تمام ده نمره را بگیری خودم تو را برای یک فیلم
خواهم برد . " و از آن تاریخ تا به امروز همیشه در هندی در بالاترین سطح
بوده ام . یادم هست اولین فیلمی که او مرا برای تماشا برد " دیو آناند
جوشیلا " بود . بازیگران مورد علاقه ی او " بیشواجیت " و " جوی موکرجی "
بودند .
فکر می کنم شوخ طبعی ام را از پدرم به ارث برده ام که برای خانم ها احترام
زیادی قائل بود . یادم می آید یک بار رفتم و صندوق پست یک نفر را خرد
کردم و صاحب آن که یک زن جنوب هندی بود آمد و به پدرم شکایت کرد که :"
پسر شما برای دختر من مزاحمت ایجاد کرده " . پدرم نگاهی به او کرد و گفت
" اگر او به زیبایی شماست و من هم به جوانی پسرم بودم احتمالا همین کار را
می کردم . " آن زن شروع به خندیدن کرد .
پدرم آنرا حرفش را به زیبایی و در کمال متانت زد . او برای خانم ها
احترام زیادی قائل بود چون یک خواهر بزرگتر و مادری داشت که خیلی به آنها
نزدیک بود . او به من آموخت چطور با خانم ها مهربان باشم . وقتی پدرم مرد
، من گریه نکردم . فکر می کردم او قهرمانانه مرد . من یکی ازتشییع
کنندگان بودم و حس می کردم یک مرد بزرگ شده بودم . اما با وجود اینکه در
حقیقت او مرا برای مرگش آماده کرده بود احساس کردم گول خورده ام .... و
مرگ مادرم من را به این باور رساند که هیچ چیز ابدی نیست . دیگر آرزو
کردن چیزی را در خود کشتم خیلی گریه کردم . بیش از این هیچ چیز من را در
شوک فرو نبرد .
دردناک ترین لحظه زندگیم زمانی بود که مادرم در آغوش من مرد . او داشت خوب
می شد اما ناگهان مرد . درست مثل پدرم . خون بدنش عفونی شده بود . خیلی
دردناک بود .
اولین باری که من رو به خدا کردم و دعا کردم زمانی بود که او در حال مرگ افتاده بود . من هرگز تا آن روز نماز نخوانده بودم .
خانواده ی ما اینطور بودند . یک خانواده ی مسلمان که هرگز تو را مجبور به
نماز خواندن نمی کردند و آن اولین با ر بود که من واقعا دعا کردم ولی او
همان موقع مرد .
من ارزش های بنیادی را از او آموختم . چیزهای زیادی از مادرم یاد گرفتم .
مثل اینکه هرگز درآمد شما را قطع نکنم ( نان کسی را آجر نکنم ) بلکه باید
در آمد شما را افزایش بدهم . برای همین آدم ولخرجی هستم . هرگز صاحب چیزی
نشده ام یا چیزی را نخواسته ام که احساس بدی درباره اش داشته باشم . در
زبان اردو به این " مانوسیات " گفته می شود . مثل این است که شما از کسی
پول بخواهید و او بگوید :
"nahin yaar , kal de dunga"
به همین علت هنوز به پول های مادرم دست نزده ام . چون می دانم او آن را از
آن شیوه ها نمی خواست . فقط وقتی می خواستم به بمبئی بیایم یک دستگاه
تلویزیون به من داد . دارایی ام ، کارم ، ماشین هایم ، همه ی چیزهایی که
الان دارم در دهلی هستند . من هرگز چیزی برنداشتم چون اگر او آنجا نبود
که آن ها را به من بدهد ، آن ها را نمی خواستم . و او خوشحال بود که من
آنها را برنداشتم و در عوض چیزهایی گرفتم که تماما مال خودم بود .
او همینطور به من آموخت که به کسی صدمه نزنم . همانطور که گفتم اگر عصبانی
می شد به مردم سیلی هم میزد ولی همزمان آنها را دوست داشت . نه او و نه
پدرم هیچ گاه من را کتک نزدند . آنها آدم های خیلی مهربانی بودند .
مادرم مثل یک دوست واقعی رفتار می کرد . وقتی به او گفتم می خواهم با گوری
ازدواج کنم ، هیچ سوالی نکرد که آیا او مسلمان است یا اهل چین است ؟
مادرم با بیان واقعا شیرینی به من آموخت که چطور عمل کنم .
اما چیزی که خیلی مهم است اینکه او فلسفه کنونی زندگی ام را به من داد .
او به من آموخت هیچ چیز ابدی نیست ، از جمله خودش . پس از آنچه در همین
لحظه داری لذت ببر چون ممکن است روز بعد آن را از دست بدهی . همه چیز
موقتی است . برای همین است که من هیچ چیز را مقصر نمی دانم
شاید اینطور گفتن خیلی مرد سالارانه است اما این ( به نظرم ) کاملا منطقی
است که اگر او توانست از من جدا شود پس هر چیز دیگر هم می تواند .
اگر من می توانم نبود او را به دست فراموشی بسپارم پس می توانم رویای
ستاره شدن ، پول و هر چیز دیگری را هم رها کنم و از یاد ببرم . و بدیهی
ترین چیز این است که شما هرچقدر هم اهل مبارزه و ستیز باشید ، خواهید مرد
.
مردم می گویند که تنها علاج زندگی مرگ است . شاید این در آن لحظه باشد اما
به عبارت دیگر وقتی تمام افکار نگران کننده ذهن شما را ترک کنند ، خواهید
مرد . من فکر می کردم مادرم خیلی نگرانی دارد ، بنابراین نمی تواند بمیرد
. یادم هست التماس می کردم و می گفتم : " نرو ، خواهش می کنم نرو."ا
من هنوز ایمان دارم که او همینجاست و من را نگاه می کند . ا
از طرف دیگر حس می کنم با رفتن او تمام داشته هایم را از دست دادم . او
پل ارتباطی من با خداست چون چیز دیگری در این دنیا نیست که بخواهم و بدست
نیاورم . هیچوقت برای خودم از خدا هیچ چیز نخواسته ام چون او این کار
را دوست نداشت . اما هروقت برای یک آدم فقیر و بدبخت یا غمگین دعا می کنم
فقط به مادرم می گویم و مطمئن هستم که او کاری می کند چون اغلب اوقات بعضی
چیزها به خوبی حل می شود .
هروقت خیل خوشحالم گریه می کنم چون نمی توانم شادی ام را با او قسمت کنم .
خواهرم شهناز خیلی ساده و شیرین است . در عین حال خیلی لوس و نازنازی با
آمده است . با این وجود خیلی دوستش دارم . هرچه باشد او بزرگترین فرزند
خانه بود و زیر سایه ی او بزرگ شدم . من با دیده احترام به او نگاه می
کنم .
شهناز در حال حاضر خیلی ساکت و آرام است ، بعد از فوت پدر و مادرم این طور شد و با من ماند .
او یک دختر تحصیلکرده است ، دوره های مدیریت را گذرانده و سابقا به عنوان
مدیر برای شرکت یادمان ایندرا گاندی کار می کرد . همینطور فوق لیسانساش
را در روانشناسی گرفته است . مرگ پدر و مادرمان بی اندازه روی او تاثیر
گذاشت . من جوان تر بودم و بنابراین فکر می کنم زود تر از حالت مرگ پدرم
بیرون آمدم . به هر حال او نبود پدرمان و مرگ مادرمان را پذیرفت و بخاطر
آن دوران سختی را گذراند .
او تنها رشته ی ارتباطی ام با والدین ام است . من پدر و مادرم را در وجود
او می بینم . همیشه به او می گویم :" تو عین مامان هستی ! " حتی وقتی که
آماده ی خشم است .
مادرم هنوز با من است ، همیشه به من می آموخت که باید کار کنم ، او می گفت
: " این به تو کمک می کند که به چیزهایی که می خواهی برسی " ، من آنرا
باز آموختم . گرچه خواهرم پیش از این که بتواند این درس ارزشمند را
فرابگیرد ، مادرمان درگذشت .
حالا او تبدیل به یک آدم آرام و خاموش شده است . با این حال من هنوز به او احترام می گذارم .
یکی از حسرت های من این است که مادرم هرگز واقعا کار من را به عنوان یک
بازیگر ندید . او وقتی من اولین جایزه را بردم آن جا نبود . اما نه ؛
اما حتما باید آنرا دیده باشد .
دلم برای او خیلی تنگ شده . فکر می کنم او یک ستاره است . هر وقت خیلی
غمگین هستم فقط به بالکن می روم و گریه می کنم . و می دانم او از جایی به
من نگاه می کند ، چون نمی توانستم آنچه هستم ، باشم مگر اینکه مورد دعاهای
خیر او قرار گرفته باشم .